هر چه هست می رهاند

پیوسته دلم در التهاب است ... نمی دانم تا کجا ... تا به کی .... این جسم خسته باید چنین شیدا باشد ... مجنون بی لیلا ... لیلای بی مجنون ! ...نمی دانم روح من در کدام دیار ... در آغوش کدام خنده بی پایان ... در کدام سرزمین آرام خواهد گرفت ؟ نمی دانم سرگردانی روح من به برزخی طولانی شبیه است که مرا با افسون مرگ هماغوش کرده است .... خدای من چنین واله ... چنین پریشان .... اسیر چیستم من ؟ بارها و بارها طعم لذتهای مبتذل روزمره را مزمزه می کنم ... قدم زدن در یک خیابان شلوغ درازکشیدن آرام و چشم دوختن به پنجره .... هیجان یک شهربازی ... نه هیچ کدام روح مرا به آرامش نرسانید !خدایا اکنون با قلبی بی طپش سراسر بندگی به سویت می آیم ... روح من آماده تازیانه تست ... یا مهر .. یا تازیانه ! روزهای تاریکی را پایان ببخش و روح سرگردان مرا در هبوط حیرت تنها رها مکن