پیوسته دلم در التهاب است ... نمی دانم تا کجا ... تا به کی .... این جسم خسته باید چنین شیدا باشد ... مجنون بی لیلا ... لیلای بی مجنون ! ...نمی دانم روح من در کدام دیار ... در آغوش کدام خنده بی پایان ... در کدام سرزمین آرام خواهد گرفت ؟ نمی دانم سرگردانی روح من به برزخی طولانی شبیه است که مرا با افسون مرگ هماغوش کرده است .... خدای من چنین واله ... چنین پریشان .... اسیر چیستم من ؟ بارها و بارها طعم لذتهای مبتذل روزمره را مزمزه می کنم ... قدم زدن در یک خیابان شلوغ درازکشیدن آرام و چشم دوختن به پنجره .... هیجان یک شهربازی ... نه هیچ کدام روح مرا به آرامش نرسانید !خدایا اکنون با قلبی بی طپش سراسر بندگی به سویت می آیم ... روح من آماده تازیانه تست ... یا مهر .. یا تازیانه ! روزهای تاریکی را پایان ببخش و روح سرگردان مرا در هبوط حیرت تنها رها مکن
من اولم...موفق باشید
می یام و حتما میخونم...باور کن کار دارم...ممنون که اومدی
سینه هامان عریان..
سلام
خیلی قشنگ نوشته بودی
هیچ وقت هیچ بنده ای تنها نمیذاره
رد پایی به روی شنها یه پست تو وبلاگمه بخونیش بد نیست
خودم وقتی خوندمش از این رو به اون رو شدم
موفق باشی
شاید حرفی که زدم بی ربط اومد ولی خوب اون هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیذاره خودم تجربه کردم!
فعلاً ببای
سلام . من با تازیانه موافق هستم. تا حالا خوردی... محکم و اوریب...مهدی جان ممنون که امدی تو ساعت صفر... وعده ملاقات ساعت صفر...
ناله های فرتوت..
با این همه رنگهای تماشایی در جهان ٬ چرا همه چیز را سیاه و سفید ببینیم... یا علی..
سلام
خوبی؟
ممنون از حضورت در یاور همیشه مومن
زیبا می نویسی
*************************
الهی الهی این سوز ما امروز درد آمیز است
نه طاقت به سر بردن نه جای گریز است
این که تیغ است که چنین تیز است
الهی درد می دانم و دارو نمی دانم
الهی الهی تو شفا ساز که از این معلولان شفائی نیاید
خدا هیچ کس را تنها نذاره
موفق باشی
سلام.خیلییییی جالب بود
دوست خوبم سلام:
دلم می خواست خانه عشق مرا کسی خراب نمی کرد .... دلم می خواست که روزهای خوب هیچ وقت تمام نمی شد .... از همیشه تا هنز عاشق مانده ام ... « من مانده ام ملال و غمم رفته ای تو شاد ... با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است ... ای تخته سنگ پیر گویا دگر فسانه به پایان رسیده است .... » افسانه ! دیگر دلم هیچ آهنگی نمی نوازد و من ، قندیل کوه واپس زده ای هستم که در ایستایی یک خیال همچنان چشم به راه خورشید نشسته ام ! یخ کرده از اضطراب تنهایی و پرواز خواهشهای دل ! تنها همین یک شعر برایم کافیست ..... من دیگر ساده تر از این نخواهم شد .... نسیم را در کوله پشتی خویش برایت آورده بودم ... طوفان از دستهای من گریزان است ... باورت نشد ... نمی دانم چرا ؟ .. و من در کوچ همچنان به دنبال رهایی سرگردان مانده ام و روح صاعقه زده من باورش نشد فرار چیست ؟! من نخواهم گریخت ... خواهم ماند ... خواهم سوخت و خاکستر حرفهای خویش را روزی آب خواهم کرد در دل سنگ ترین سنگهای روزگار ... همیشه با یادت .... جان شیفته را یدک خواهم کشید ......
سبز باشی و پایدار
سلام ...
ممنون که بهم سر زدی ، امیدوارم باز هم لیاقت میزبانیت رو داشته باشم.
موفق باشی
ما بی چرا زندگانیم.آنان به چرا به مرگ خود آگاهان اند..
سلام
تبریک میگم عالی بود به ما هم سر بزنید خوشحال میشم موفق وپیروز باشید
خیلی توپ بود خیلی خیلی خیلی مرسی
سلام
وبلاگتون عالیه
همید وارم ادامش بدید
خبر از قحطی سال های دگر و امسال است
سلام.وبلاگت خیلی قشنگه.خوشا به حالت که می تونی آپ کنی.من از روزی که آهنگ لعنتیو گذاشتم دیگه نمی تونم آپ کنم.آخه آهنگو یکی دیگه برام گذاشته.معلوم نیست چه بلایی سر وبلاگم آورده.اگه می دونی جوابمو بده. یا میل کن.